مهتابی قسمت اول
#مهتابی
قسمت اول
Telegram.me/qessegram
- یا بچه ست و از تاریکی میترسه. یا نوجوونه و کنکور داره. یا جوون و سرش تو اینترنته. یا… یا یه زوج تازه به هم رسیدن که…
- که نداره! هیچ فکری نکن! هیچ صحنه ای هم متصور نشو. خبری نیست!
- چقدر تو خشنی! باشه اصلا یه پیر مرده که به مرض بیخوابی مبتلاست.
- حالا چرا پیرمرد؟ پیرزن! پیرزن بهتره.
- هر چی که هست. حتما پیره که تموم شب چراغ روشنش توی چشم منه.
- نه که تو هم خیلی خوابت میاد!!
- خوابم نمیاد؟! دارم از خستگی تلف میشم مگه…
- هیسسسس هیس، بچرخ رو به دیوار. چشماتو ببند.
با صدای باز شدن در اتاق، خودم را به خواب زدم. بابا بود. میخواست از درصد فشردگی ام میزان سرمای هوا را بسنجد و درجه شوفاژ را تنظیم کند.
---
-پاشو… پاشو… پاشو… نمازت رفت… پاشو
-فقط پنج دقیقه… خوااااهش
حوصله دعوای "من" و "خودم" را نداشتم. به هر زحمتی بود چشمانم را باز کردم. چراغ هنوز روشن بود. خودم را ساعت رساندم و کوکش را خاموش کردم. بین برگشتن به تخت و نماز خواندن، دومی را انتخاب کردم، حداقل این خوبی را داشت که نور بیست و چهارساعته پنجره روبه رویی توی چشمانم نبود…
* ادامه دارد…
@qessegram