مهتابی قسمت ششم
#مهتابی
قسمت ششم
@qessegram
همینطور که سرم پایین است و قدمهایم را بلندتر برمیدارم تا زودتر برسم دو جفت پا میبینم که با قدمهایی بلندتر و سریعتر از قدمهای من، از هم دور میشوند.
هر دو جفت پا، کتانی سفید پوشیدند. نگاهم را بالا و چپ بردم. یک شلوار پارچه ای سرمه ای، یک مانتوی سرمه ای با آستینهایی که تا آرنج بالا رفته اند، یک مقنعه که پشت گوش رفته است، یک صورت که لبخندش ماسیده… الان بداخلاق شده… الان ترسیده…
-سسسسلام…
قبل از اینکه جواب سلامش را بدهم دوان دوان وارد بلوک ٢ میشود. کوله پشتی اش از کمرش پایینتر است...
به راست نگاه میکنم. صاحب پای سوم و چهارم را نمیبینم. وارد بلوک خودمان میشوم. پسری را میبینم که پشت به من منتظر آسانسور ایستاده است. سر تا پایش جین است... کتانی اش سفید… با صدای دری که پشت سرم بسته میشود برمیگردد، با دیدن من بدون معطلی به سمت پله ها میرود.
- همکف…
در هر دو آسانسور با هم باز میشود...
در قصه گرام دنبال کنید👇
Https://telegtam.me/qessegram