قصه بلاگ

در تنهایی یا قصه میخوانم, یا قصه میگویم, گفته هایم را بخوان

قصه بلاگ

در تنهایی یا قصه میخوانم, یا قصه میگویم, گفته هایم را بخوان

مهتابی قسمت سوم

چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۵۱ ب.ظ

#مهتابی 

قسمت سوم

به اندازه یک استکان چای دم کردم و برگشتم تا جانمازم را جمع کنم. آفتاب آرام آرام به اتاقم سرک میکشید. پنجره را باز کردم تا قبل از هجوم ماشینها چند نفس عمیق بکشم. همین که پنجره را باز کردم چراغ اتاق روبرویی خاموش شد.

- لعنتی انگار خون آشامه

- تو چرا اینقدر بدبینی، شاید از خارج اومده ساعت بدنش تنظیم نیست.

- بعد از سه ماه هنوز تنظیم نیست؟ باید بریزه دور این ساعتو

بی توجه به جنجالی که توی سرم بود صبحانه خوردم و آماده شدم. امروز کتابخانه بود و دانشگاه، که فاصله هر دو از خانه و فاصله هر دو از یکدیگر به یک اندازه بود. شیر کتابخانه و خط، دانشگاه. سکه را انداختم. خط آمد. بین ساعت ۶ونیم و ٧ونیم صبح افراد ثابتی از مجتمع خارج میشوند.


* ادامه دارد...

@qessegram

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی